هدیه آسمانی منهدیه آسمانی من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
فرشته معصوم منفرشته معصوم من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

روزگار مادریم

نی نی بیقرار

بعد از مرخص شدن از بیمارستان تازه بیقراری های نی نی شروع شد (تو بیمارستان که همش خوابش میکردن از بس آمپول های مسکن بهش تزریق کردن الهی خیر نبینن از بچه ام موش آزمایشگاهی درست کردن) باورتون میشه تا الان که نه ماهه است دل درد داره .... در کل خیلی نارام و بیقرار بود و هست دل درد و کولیک از یک طرف دیسترس ها و تشنج هایی که مربوط بیماری اش میشد از طرف دیگه... خیلی روزهای سختی بود و هست ..... تا حالا چندین بار دیگه بستری شده اوایل مشکل تنفسی هم داشت اما حالا خدا رو شکر بهتر شده فقط خیلی گریه میکنه خیلی خیلی خیلی زیاد... آهان یادم رفت که اینو بگم ... موقع تولد هدیه سه کیلو و سیصد گرم وزن داشت. هانیه موقع تولد 3:500 وزنش بود اما روز...
13 خرداد 1394

سختی های هانی

دخترم تو اون سه ماه تو بیمارستان ها سرگردان بود خیلی عذاب کشید خیلی سخته که بجه ات مریض باشه و هیچ کاری از دستت ساخته نباشه روزهای بدی بود خیلی بد فقط توکل به خدا بود که ما تونستیم از اون وضعیت خارج شیم. تو رو و خودمونو به خدا سپرده بودیم و دست خدا مارو محکم گرفته وگرنه تا حالا صد بار سقوط کرده بودم . چندین بار معاینه و آزمایش ها رو تکرار کردیم به امید اینکه شاید اشتباه کرده باشن و دخترم سالم باشه اما نه ..... همه یک جواب : سی پی حالا منم و یه نوزاد سی پی .....
13 خرداد 1394

تولد هانی من

تو هم مثل خواهرت قصد به دنیا اومدن رو نداشتی باید به زور میاوردمت.. دوران بارداری دوم یه کم با مشکلات و استرس ها سپری شد. از نظر روحی اصلا خوب نبودم اما هر چی بود گذشت... وقت تکمیل شده بود باید به دنیا میومدی اما خبری از درد نبود همون روز که هفته چهلم تکمیل شد رفتیم دکتر همه چیز عادی و خوب بود و گفت که مشکلی نداری و چون مشکلی نبود یکی دو روز دیگه هم به ما وقت دادن اما فردا صبح از ساعت 6 تا 9 اصلا تکون نخوردی منم که خیلی ترسیدم زودی رفتم دکتر .... معاینات و گراف قلب و غیره و تصمیم بر این شد که فردای اون روز به بارداری خاتمه داده شود ....که فردا صبح قبل از اینکه دکترها دست و آستین بالا بزنند دخترم راضی شد که بیاد دیگه . همون بود که ا...
13 خرداد 1394

تولد هدیه جان

بعد از عروسی بلافاصله باردار شدم و نه ماه بارداری به خوبی و خوشی سپری شد البته بعد از اینکه ترم بارداری تکمیل هم شد هدیه خانوم قصد به دنیا اومدن هم نداشتن و ما هم با عمل و سزارین مخالف... در نتیجه چون وضعیت این خانوم کوچولو خیلی خوب بود دکتر یک هفته اضافه تر واقت داد که شاید خودش به دنیا بیاد که بعد از گذشت یک هفته هنوز هم نخیییر..... تا اینکه بلاخره با القای درد مصنوعی و به هزار مکافات و سختی که خدا میدونه و اون مادر بیچاره اس که به عشق فرزندش میکشه بلاخره خانوم خانوما روز 24 ماه رمضون یعنی 2-6-1390 ساغت سه صبح درست موقع اذان بدنیا اومدن و چشم ما روشن شد.... و تا امروز که دختر عزیزم سه سال و نه ماه و 11 روز سن دارد مشکل خاصی همراهش...
13 خرداد 1394

مینوسیم برای دل خودم

همه مینویسند تا که روزی بچه های شان بزرگ شوند و این نوشته ها را بخوانند اما من میخوام بنویسم تا که بار قلبم سبک شود نمیدونم که بعدا اینها را به شما نشان خواهم داد یا نه هنوز تصمیم نگرفتم. به هانیه که اصلا نشون نمیدم نمیخوام ناراحت شه نمیخوام بعدا از اینکه تو این دوران منو خیلی اذیت کرده احساس بدی پیدا کنه چون میدونم که بیشتر از من خودش اذیت میشه خودش درد میکشه ...... اما تو هدیه عزیزم تو دختر خوب و مهربونی هستی خیلی هم با ملاحظه ای البته به استثنای گاهی اوقات که اونم نظر به سنت عادی یه... تو این نه ماه و 18 روزی که از تولد هانیه میگذره من و بابا به اندازه نه سال پیر شدیم ..... از بس که نگرانی و پریشونی و عذاب و ناراحتی کشیدیم ..... ...
13 خرداد 1394

بدون عنوان

شبی که گذشت خدا رو شکر دخترم کمی بهتر شده بود و اصلا بی تابی نکرد حتی در طول شب یکبار هم بیدار نشد برخلاف همیشه که دو سه باری بیدار میشه و با هزار مکافات دوباره میخوابه تا ساعت 5 صبح خوابید. منم یه نفس راحت کشیدم  
13 خرداد 1394

بیماری

اصلا نمیدونم از کجا باید بنویسم دو روزه که باز دوباره هانیه مریض شده اصلا نمیتونه شیر یا غذا بخوره هرچی میخوره بالا میاره خیلی لاغر شده . تمام زحماتم تو همین دو روز برابر با صفر شد .
12 خرداد 1394

سلام

میخوام کمی از خودم بگم من یه مامانم مامان دوتا دختر خشگل مشگل که تمام زندگی منن عشق منن امیدهای منن دلایل زندگی منن و .......خلاصه هست و بود و تار و پود منن.... خیلی دوستشون دارم تو یه خانواده شش نفری زندگی میکنیم من و بابایی، دوتا نی نی ها و مامان بزرگ و عمه جونی... خونه مون نسبتا شلوغه همیشه مهمون داریم رفت و آمد خیلی زیاذه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه  ه ه من رشته معماری فارغ شدم بابایی از journalism یعنی خبرنگاری هر دومون کار میکنیم.
5 خرداد 1394

بازگشت

من برگشتم اما کاملا جدید.... قبلا هم اینجا به اسم دخترهام یک اکونت داشتم منتها چون همه میدونستن که مال منه زیاد راحت نبودم... از اینکه میخوام کاملا آزادانه بنویسم این وبلاگو درست کردم تا با شما دوستهای عزیز هر قدر که بخوام درد و دل کنم .... از دخترام بنویسم از خودم از زندگیم از مشکلاتم از آرزوهام از داشته ها و نداشته هام از سختی هام از دلخوشی هام از .......... و از هزاران چیز دیگر....
4 خرداد 1394